loading...
پورتال جامع گلدنگار
amir بازدید : 192 سه شنبه 22 بهمن 1392 نظرات (0)

یک پسری عاشق هم دانشجوییش شده بود ، پس رفت پیش دختره و به او گفت که «من از تو خوشم می آید و می خواهم همیشه با من بمانی».

اما دختره عصبانی شد و به پسره گفت« گورتو گم کن دیگه دوست ندارم تو را ببینم »پسره هم ناراحت شد و رفت

بعد از مدتی دختر پشیمان شد و به پسره نامه ای فرستاد و گفت« که معذرت می خواهم ، اگر من را بخشیدی بیا دست من را بگیر و دیگر من را ترک نکن»  و آن نامه را داخل لای کتاب پسره گذاشت اما پسره هیچوقت جوابش را نداد آن دو نفر فارغ التحصیل شدند و دختر منتظر جوابش بود اما هیچوقت جوابی به دستش نرسید

نتیجه گیری:

.

.

.

.

.

.

.

.

پسر ها هیچوقت لای کتاب ها و جزوه ها و برگه هایشان را باز نمی کنند و آن را نمی خوانند.

amir بازدید : 400 دوشنبه 21 بهمن 1392 نظرات (0)

مردي شترش را گم کرده بود. سوگند خورد که اگر شترش را پيدا کند آن را به يک درهم بفروشد. پس از مدتي شتر پيدا شد.
صاحب شتر براي اين که به سوگندش عمل کرده باشد، گربه اي را به گردن شتر بست و آن را به بازار برد و براي فروش عرضه کرد. شخصي براي خريد پيش آمد و گفت: شتر را به چه قيمتي مي فروشي؟ گفت: يک درهم، مشتري که ديد قيمت ارزان است، فوري يک درهم به مرد داد که شتر را بخرد، اما صاحب شتر گفت: شتر را با گربه اي که در گردنش آويزان است مي فروشم و قيمت گربه چهار صد درهم است. مشتري گفت: اين شتر چه ارزان است اگر چنين قلاده اي در گردن نداشت.

منبع : بیتوته

تعداد صفحات : 7

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1085
  • کل نظرات : 42
  • افراد آنلاین : 26
  • تعداد اعضا : 12
  • آی پی امروز : 140
  • آی پی دیروز : 36
  • بازدید امروز : 175
  • باردید دیروز : 41
  • گوگل امروز : 5
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3,239
  • بازدید ماه : 3,239
  • بازدید سال : 39,991
  • بازدید کلی : 673,073