یک پسری عاشق هم دانشجوییش شده بود ، پس رفت پیش دختره و به او گفت که «من از تو خوشم می آید و می خواهم همیشه با من بمانی».
اما دختره عصبانی شد و به پسره گفت« گورتو گم کن دیگه دوست ندارم تو را ببینم »پسره هم ناراحت شد و رفت
بعد از مدتی دختر پشیمان شد و به پسره نامه ای فرستاد و گفت« که معذرت می خواهم ، اگر من را بخشیدی بیا دست من را بگیر و دیگر من را ترک نکن» و آن نامه را داخل لای کتاب پسره گذاشت اما پسره هیچوقت جوابش را نداد آن دو نفر فارغ التحصیل شدند و دختر منتظر جوابش بود اما هیچوقت جوابی به دستش نرسید
نتیجه گیری:
.
.
.
.
.
.
.
.
پسر ها هیچوقت لای کتاب ها و جزوه ها و برگه هایشان را باز نمی کنند و آن را نمی خوانند.