loading...
پورتال جامع گلدنگار
amir بازدید : 146 یکشنبه 03 آذر 1392 نظرات (0)

حکایت کنگر خوردن و لنگر انداختن است

حضور خاطراتت در وجود من

وقتی عطر تنت را می خواهم

به باد هم التماس می کنم

خدا که جای خود دارد

دلم هوای تو را می کند می روم سراغ شعرهایم

این روزها خوب یاد گرفته ام خود را به کوچه علی چپ بزنم

تفاوتی ندارد خواب باشم یا بیدار

زیباترین تصویر پیش چشمانم همیشه تویی

گاهی به سرم می زند بزنم زیر همه چیز و همه چیز

اما سر که کاره ای نیست

این دل است که فرمانروایی میکند

برای دلم گاهی پدر می شوم

خشمگین می گویم

بس کن

تو دیگر بزرگ شدی

آرزو دارم فقط یکبار سرت را روی سینه ام بگذاری

تا طپش نامنظم قلبم را احساس کنی

ولی از این می ترسم که قلبم به احترامت بایستد

سفری به دور دنیاست

وقتی دستانم تا انتها رویت را نوازش می کنند

حواسم را هر کجا که پرت می کنم

باز کنار تو می افتد

ایــــــن اشک هــــا از قلبیست که شبیــــــه دخترکــی لجبـــــــاز

فقط تــــو را می خواهـــد و از بـــــازی با خاطرات خسته شـــــــده

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1085
  • کل نظرات : 42
  • افراد آنلاین : 96
  • تعداد اعضا : 12
  • آی پی امروز : 235
  • آی پی دیروز : 36
  • بازدید امروز : 411
  • باردید دیروز : 41
  • گوگل امروز : 5
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3,475
  • بازدید ماه : 3,475
  • بازدید سال : 40,227
  • بازدید کلی : 673,309