خانمي كه هفت شوهر كرده بود
شوهر هشتم به تورش خورده بود
هشتمين شوهر چواورا ديد گفت :
«كارمنداست و بلند و حال ِمفت !
پاك و معصوم است ،چيزي نادر است !
برتنش بيگانه اي نابرده دست !
چشم پاكي اي نگار نازنين
هست چونكه آن نگاهت برزمين »!
بي خبر از اين كه آن انسان نما !
خورده مارو گشته همچون اژدها !
گفت زن پيش ِ خودش خندان و مست :
«شوهرم شو اي خر ِ ظاهر پرست !
تادهانت صاف گردد بعدازاين !
مي گريزي از وطن تا هند و چين !
مي درانم گر بجنبي خشتكت !
مي زنم چاقو به چاك ِ دنبكت !
دارخواهم زد تورا با مهريه !
مي ستانم از تو هي مهر و ديه !
شوهرم شو يك دوروزي بعداز اين
گندي اخلاق ِ زشتم راببين !
ظاهرم شيك است و ناز و بانمك !
باطنم پوسيده است و پركپك »!
اي بسا گردو كه سبز است و تُپُل !
اندرونش خالي است و خاك وخل !!
اي بسا پيراهن ِ شيك و شريف
داخلش انسان بيمار و كثيف !
اي بسا آهن كه رنگ ِ دوده است !
ظاهر ِ آن با طلا اندوده است !
واي اگر روزي طلايش مس شود!
شوهر بيچاره عمرش تس شود !!
اي بسا انسان كه خاك رُس شده !
زن گرفته، كلّ عمرش چُس شده !!
دوستان پايان ندارد اين مقال !
ازدواج است و هزاران قيل و قال !!